سردار حسنی سعدی به بیان خاطرهای از شهید پورجعفری دربارهٔ یک روز از زندگی شهید حاجقاسم پرداخت و گفت: شهید پور جعفری عزیز میگفت: من فقط یک روزش را براتون تعریف میکنم.
شهیدپور جعفری میگفت: ایکاش وقت داشتیم؛ مینشستم برات تعریف میکردم… فقط یه روز رفتیم کردستان عراق که داعش آنجا آمده بود. ” مردم خانهها را خالی کرده و رفته بودند. توی یه خانه مستقر شدیم. صبحانه خوردیم. حاج قاسم دوربین را برداشت و در منطقه راه افتادیم. روی پشتبوم یه خونه، لب بالکن، دوربین را گذاشت و شروع کرد منطقه را شناسایی کردن. من دیدم یه بلوک آن کنار افتاده. این بلوک را برداشتم و گذاشتم روی سر بالکن تا ایشون از سوراخهای بلوک دید بندازه که تکتیراندازهای داعش ما را نزنند. خدا شاهده هنوز بلوک را نگذاشته بودم روی سر بالکن، تکتیرانداز زد و خوردههای بلوک روی سر و کلهٔ من و حاجی پاشید. از این خانه به پشتبام خانهٔ دیگری برای شناسایی رفتیم. آنجا هم تیری بغل گوش حاجقاسم زدند و تیر توی دیوار رفت.
دوباره از این جا رفتیم. حاجی به من گفت: حسین برو ببین این جا سرویس بهداشتی کجا هست، یه جای تمیز باشه که وضویی بگیریم و آبی به صورت بزنیم. رفتم گشتم تمیز نبود، به حاجی گفتم بریم بغداد، اینجا تمیز نیست. حاجی گفت: تا بغداد ۱۸۰ کیلومتر راه هست. میرویم خانهای که امروز صبحانه خوردیم. گفتم بریم. وقتی رسیدیم، من نشستم و ایشون رفت وضو بگیرد؛ دیدم دلم داره شور میزنه و استرس دارم. رفتم دنبالش ببینم کجا رفت. دیدم وضو گرفته و اورکتش روی دست راستش و جوراباش هم توی دست چپش، داره میاد.
گفتم: حاجی از این جا بریم. گفت: حسین تو امروز چِت شده! گفتم بریم بریم. گفت بزار جورابامو بپوشم! گفتم توی ماشین بپوش. با زحمت ایشان را سوار ماشین کردم و در را بستم و راه افتادیم. ۱۰۰ متر که از آن خانه فاصله گرفتیم، تمام خانه با ۱۷ نفر از نیروهای خودی که داخلش بودند، هوا رفت. در زمان دیگری برای شناسایی و ارتباط با بچهها و دوستامون رفتیم، سوار ماشین بودیم که یک مرتبه شنیدیم، بچهها داد زدند: وایسا وایسا جلوتر نیا..! ایستادیم. یک بمب کار گذاشته بودند، توی جاده که چاشنی کششی داشت، ۲۰ سانت دیگر مانده بود که ماشینمون روش برود و منفجر بشود. شب که بغداد برای استراحت رفتیم، فقط حاجی یک کلام گفت: عجب امروز دو سه بار میخواستیم شهید بشیم، نشدیم.
سردار سعدی در آخر این خاطره گفت: تمام زندگی حاج قاسم استرس، خطر، ریسک، تلاش و کار و دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود.