۱۴۰۳-۰۱-۳۱ ۲:۴۶ ق.ظ

سوسکی که خلبان را وادار به فرود اضطراری کرد

دوران هشت سال جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد که به نقل از رزمنده‌ها شنیده‌ایم. یکی خاطرات شیرین که در آن رگه‌هایی از طنز دیده می‌شود در قالب کتابی با عنوان «جنگ، انسان، حیوان» به قلم مرتضی سلطانی به تحریر درآمده است. در ادامه یکی از خاطرات طنزآمیز «سرهنگ خلبان علی ملایری» از این کتاب را می‌خوانیم.

پرواز با سوسک

یکی از نقاط موقت تیم‌های هوانیروز در ایام دفاع مقدس، فرودگاه قدیم اهواز بود. این فرودگاه ساختمانی دو طبقه و فرسوده و باندی قدیمی داشت که در ابتدای جنگ محل استقرار یکی از تیم‌های هوانیروز و بالگردهایش شد. همچنین باند اضطراری برای فرود هواپیما‌های سانحه دیده نیز بود.

به جرأت می‌توان گفت که این فرودگاه قدیمی حق زیادی به گردن مردم خوزستان دارد؛ چرا که از همان محل تیم‌های جنگنده هوانیروز پی درپی به جبهه پرواز می‌کردند و با به آتش کشیدن تانک‌ها و تجهیزات دشمن که تا پشت رودخانه کرخه آمده بودند، مانع پیشروی بیشتر آن‌ها شدند.

سرپرست تیم مستقر در فرودگاه قدیمی اهواز، سروان احمد مصلایی‌فر و من هم خلبان آزمایشی بودم. خطرناکترین پرواز با یک وسیله هوایی را خلبان آزمایشی انجام می‌دهد. بالگرد یا هواپیمایی که نقص آن برطرف شده، قبل از قرار گرفتن در فهرست پرنده‌های آماده، حتماً می‌بایست به وسیله خلبان آزمایشی و بازرس فنی پرواز کند و صحت تعمیر با مهر و امضای این دو نفر در دفترچه پروازی ثبت گردد.

سومین روز استقرارمان در این منطقه بود. دو مأموریت پروازی با سمت خلبان بالگرد نجات به جبهه رفتم و پس از بازگشت و فرود در فرودگاه، لقمه‌ای نان و پنیر از مسئول تغذیه گرفتم و به یکی از اتاق‌های طبقه دوم رفتم. آن قدر خسته و کوفته بودم که کلاه هلمت و ساک پروازم را به میخی که روی دیوار بود آویزان کردم و روی زیلوی کف اتاق ولو شدم.

بیشتر بخوانید  آخرین وضعیت جسمانی رامبد جوان

بین خواب و بیداری بودم که در با شدت باز شد و فریاد اکبر شاهین‌آباد (از مهندسین پرواز با تخصص بازرس فنی در هوانیروز) در اتاق پیچید و گفت: علی بدو که یک پرواز تست داریم. معطل نکن اضطراریه. تا آمدم لب باز کنم غیبش زد. عصبانی به سوی پنجره رفتم و بر سر او که از ساختمان بیرون رفته بود، فریاد زدم و گفتم: اکبر مگه ندیدی؟ من الان از پرواز آمدم و بدنم خرده. برو سراغ زعفرانی. اکبر همانطور که می‌دوید، با چرخاندن سر گفت: زعفرانی رفت پرواز، معطل نکن بالگرد نداریم.

وقتی فهمیدم زعفرانی هم نیست، کلاه و ساک را از دیوار قاپیدم و از پله‌ها سرازیر شدم و به سوی خط پرواز دویدم. بازرس فنی و کروچیف بالگرد با بازکردن تایدان ملخ اصلی را چرخانده و منتظر بودند. سریع به داخل رفتم و با گذاشتن کلاه هلمت به سرم و بستن بند‌های زیر آن، استارت زدم و از زمین کنده شدم. عیب رفع شده را با نگاه به دفترچه بالگرد مرور و شروع به مانور بالگرد کردم.

در حال پرواز چپ و راست و بالا و پایین و ویراژ دادن روی سنگر‌ها بودم که یک مرتبه دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. احساس کردم چیزی زیر کلاه هلمتم است و روی سرم حرکت می‌کند. اگر تک‌خلبان نبودم مشکلی نبود و فرامین را به دست خلبان دوم می‌دادم و با برداشتن کلاه از سرم، موضوع را می‌فهمیدم.

در یک آن، دو سه خیال و کابوس مقابل چشمانم ظاهر شد و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. به این فکر کردم که اگر عقرب و رطیل روی سرم باشد و مغزم را نیش بزند چه اتفاقی خواهد افتاد! خلبان دوم که ندارم؛ بازرس فنی هم که نمی‌تواند بالگرد را فرود بیاورد؛ چه خاکی بر سرم بریزم؟!
با همین فکر‌ها مانور را متوقف کردم و با کم کردن سرعت، در حال فرود بودم که پنجه اکبر شاهین‌آباد روی شانه‌ام نشست و نگران داد زد: حواست کجاست روی میدان مین هستیم.

بیشتر بخوانید  صیدی برق آسا در کمین صیاد

آن قدر وحشت زده بودم که متوجه نوار‌های زرد روی زمین نشده بودم. آه از نهادم برآمد و با زیاد کردن ارتفاع، سرعت گرفتم که از میدان مین و منطقه خطر خارج شوم. در این فاصله تقلا و حرکات جانور زیر کلاهم بیشتر شده بود و حرکت پاهایش را به خوبی روی سرم حس می‌کردم. تا آن لحظه چیزی به بازرس فنی و کروچیف نگفته بودم و نمی‌خواستم آن‌ها را نگران کنم. فاصله گذشتن از میدان مین دو دقیقه بیشتر نبود، اما برای من صد‌ها ساعت طول کشید.

بالاخره میدان مین تمام شد و پایه‌های بالگرد را با فرودی سریع روی زمین گذاشتم و با خاموش کردن سویچ‌های باتری، نفهمیدم چطور قلاب کمربند ایمنی را باز کردم و بیرون پریدم. پایم که به زمین رسید، آرام کلاه پرواز را از سرم برداشتم و با انداختن آن به زمین، به سرو گردن و پشت یقه‌ام دست کشیدم. به موهایم هم چنگ زدم، اما چیزی پیدا نکردم.

در این فاصله شاهین‌آباد و کروچیف هم پیاده شده بودند و با تعجب به حرکات من نگاه می‌کردند. شاهین‌آباد طاقت نیاورد و پرسید: علی آقا اتفاقی افتاده؟ چیزی تو لباستونه؟ من هم تند تند گفتم و سراغ کلاهم رفتم. چهارچشمی هر چه داخل آن را نگاه کردیم، چیزی ندیدیم. کروچیف به سوی کلاهم رفت و با برداشتن آن شروع به ضربه زدن و تکان دادن آن کرد؛ یکباره سوسک قرمز بزرگ بدترکیبی از داخل آن به زمین افتاد و تند شروع به راه رفتن کرد.

یک لنگ پوتینم را برداشتم و به دنبالش دویدم تا له‌اش کنم که فرزتر از من بود و به زیر خار و بته‌ها رفت و هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. شاهین‌آباد با خنده گفت: پس بگو به خاطر سوسک بدترکیب بود که دست و پایت را گم کرده بودی! به او خیره شدم و گفتم: تو اگر جای من بودی چه کار می‌کردی؟! کروچیف به جای او گفت: اگر من بودم که درجا سکته کرده بودم. استارت زدم و دوباره برای آزمایش بالگرد، پرواز کردیم.